عشق مامان.آقا آرتاعشق مامان.آقا آرتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

پسر پاییزی من

چکاپ شش ماهگی

پسر طلا شما وقتی شش ماه و ده روزت بود بردیمت دکتر.به نظر من که خیلی لاغر شدی.ولی دکتر که وزنت کرد گفت هم وزنت خوبه هم قدت وزنت حدود هفت و پانصد بودو قدت هم هفتادو سه و نیم یا هفتادو دو نیم  
1 ارديبهشت 1393

چهار دست و پا رفتن

پسر گلم شما حدود ده یا دوازده روزی میشه که دیگه چهار دست و  پا پا میری و سینه خیز نمیری.الهی فدات بشم.ماشاالله مامان جان خیلی زود راه  افتادی.
1 ارديبهشت 1393

روز من یعنی روز مادر

عزیز دل مامان.عشق مامان.عمر مامان .این روز زیبا با بودن تو برای من معنا پیدا کرده.تو با اومدنت نام زیبای مادر رو بر من نهادی.پسر مامان ،تاج سر مامان،ازت ممنونم که پیشمی.ازت ممنونم که مادرم کردی.ازت ممنونم که تکمیلترم کردی.ازت ممنونم که با اومدنت عاشق ترم کردی. پسر قشنگم روزی بزرگ خواهی شد و این روز زیبارو باید به همسرت تبریک بگی.چه مادر بود و چه مادر نبود.دستشو ببوس و ازش قدر دانی کن.بهش بگو باعث شادی و خوشبختی هرچه بیشترت شده.بهش بگو بودنش چقدر برات قشنگه. عزیزکم پارسال اینموقع شما تو دل من بودی و بازم من خوشحال بودم.بازم حس مادر بودن داشتم.ولی امسال با تمام وجودم این روز رو حس میکنم.تو الان رو پام خوابیدی و من هر لحظه با دیدنت میگم خدا...
31 فروردين 1393

سیزده بدر

پسر طلا این مطلب رو باید زودتر مینوشتم.ولی یادم رفت ببخشیددددددد اولین سیزده بدرت مبارککککک رفتیم کلی باهم گشتیم.   لازم به ذکر هست که باید بگم من انقدر که تو عکس نشون میده اضافه وزن دارم.خودم ندارم.عکس تپل تر نشونم میده.خخخخخخخخ ...
17 فروردين 1393

اولین نشستن

عزیز دل مامان دکتر گفت از اول عید دیگه میتونیم بنشونیم شمارو منم نشوندمت.فدات بشم مادر تو شمال هم شمارو تنها نشوندم.کمرت خیلی اومد پایین.طوری که صورتت چسبید به پات.ولی  چند ثانیه نشستی و بعد افتادی عزیز مامانننننن ...
17 فروردين 1393

اولین سفر

عشق مامان دوشنبه بود که شما خیلی بهتر شدی تصمیم گرفتیم سه شنبه بریم دو روزه شمال چهار و نیم صبح راه افتادیم.شما اکثر راه رو خواب بودی خدارو شکر.فقط 1 ساعت آخر بیدار شدی و یکم غر زدی ولی خوش گذشت مامانی من اونجا یکم حالم بد بود.آخه از شما سرماخوردگی گرفتم.آمپول زدم بهتر شدم.ولی حاضرم جای تو تمام بیماری رو به جون بخرم لب آب رفتیم یکم.ولی شما زیاد نمیموندی.آفتاب بود و چشمهای نازت اذیت میشد.بردیمت تو ماشین. یکم من رفتم لب آب و بابا شمارو تو ماشین نگه داشت.یکمم من شمارو تو ماشین نگه داشتم بابایی رفت لب آب پنج شنبه هم صبح برگشتیم و به ترافیک نخوردیم.مامان مریم اینا که چند ساعت بعد از ما راه افتادن موندن تو ترافیک مامان جان ممنونتم ...
8 فروردين 1393

اولین بیماری

همه کس مامان شما بعد از سال تحویل سرماخوردی آخر شب بود که حس کردم یکم آبریزش داری.نمیدونستم داری سرما میخوری یا بینیت کیپ شده اون شب خوابیدیم و فرداش که بیدار شدیم دیدم یکم گرمی و آبریزش هم داری زود حاضر شدیم و بردیمت دکتر تو صارم.تو صارم هم یرفه و عطسه هم بهت اضافه شد بمیرم برات.خیلی کسل شده بودی.منم کلافه شدم واقعا.مامانی همه درد و بلات به جونم  
8 فروردين 1393